افسـوس که آئـیـنـه نصیبش سنـگ است
در کوچهی بی کسی عجب دلتنگ است
هر روز غـروب خون شد قلبش که
این قدر غروب سامرا خون رنگ است
یک عمر غریبـی و اسیری سخت است
دلتنگی و بغض و سر به زیری سخت است
از چهــرهی تـو شکستگی میبارد
در اوج جوانی ات چه پیـری سخت است
امـروز که صاحبِ عـزایت زهـراست
چشم همه از غم تـو دریا دریاست
داغ تو شکست قـامت عالـم را
تـو رفتی و«سُرَّ مَن رَأی» بی معناست
هم چون شب قدر، قدر تـو مکتوم است
با تو جلوات چارده معصوم است
گفتند به طعنه حج نشد رزقت! نه
کعبه ز طواف روی تو محروم است
با قلب شکسته شرح هجران دادی
یک عمر بهانه دست باران دادی
آن قدر تو «یا حسین عطشان» گفتی
تا آخـر کار تشـنه لـب جـان دادی
دل را به مقام قرب خود راهی کن
سرشار ز عشق و شور و آگاهی کن
گاهی به نگاه خود مرا هم دریاب
یعنی تـو مـرا بقیة اللّهی کن
یوسف رحیمی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 353
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2